بولتن

سوله بی انتها

بولتن

سوله بی انتها

حکمت 41راه شناخت عاقل و احمق(اخلاقى)

و قد روى عنه [علیه السلام] هذا المعنى بلفظ آخر و هو قوله 
قَلْبُ الْأَحْمَقِ فِى فِیهِ وَ لِسَانُ الْعَاقِلِ فِى قَلْبِهِ

و معناهما واحد .
و درود خدا بر او ، فرمود : قلب احمق در دهان او ، و زبان عاقل در قلب او قرار دارد .

داستانی کوتاه در مورد حجاب

شخصى که نابینا بود از حضرت فاطمه‏ اجازه خواست تا به حضور او برود، حضرت فاطمه اجازه داد ولى در طول ملاقات حجاب بر سر داشت.
پیامبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم به او فرمود: چرا حجاب در بر نمودى در حالى که او تو را نمى‏دید؟
حضرت فاطمه گفت: اگر او مرا نمى‏بیند، من او را مى‏بینم، و او بوى تن مرا نیز حسّ مى‏کند.
پیامبر فرمود: شهادت مى‏دهم که تو پاره‏اى از وجود من هستى.


حکمت 40راه شناخت عاقل و احمق(اخلاقى)

وَ قَالَ [علیه السلام] لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ وَ قَلْبُ الْأَحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ

قال الرضى و هذا من المعانى العجیبة الشریفة و المراد به أن العاقل لا یطلق لسانه إلا بعد مشاورة الرویة و مؤامرة الفکرة و الأحمق تسبق حذفات لسانه و فلتات کلامه مراجعة فکره و مماخضة رأیه فکأن لسان العاقل تابع لقلبه و کأن قلب الأحمق تابع للسانه .
و درود خدا بر او، فرمود : زبان عاقل در پْشت قلب اوست ، و قلب احمق در پْشت زبانش قرار دارد.(11)
(
این سخنان ارزشمند و شگفتى آور است ، که عاقل زبانش را بدون مشورت و فکر و سنجش رها نمى سازد . اما احمق هر چه بر زبانش آید مى گوید بدون فکر و دقت ، پس زبان عاقل از قلب او و قلب احمق از زبان او فرمان مى گیرد).

 

۱۰۰۰ سکه طلا

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.

زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .

عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.

عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد…
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت. 
مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.

چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.

در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد …

حکمت 39جایگاه واجبات و مستحبات (عبادت ، معنوى)

وَ قَالَ [علیه السلام] لَا قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ إِذَا أَضَرَّتْ بِالْفَرَائِضِ .

و دورد خدا بر او ، فرمود : عمل مستحب، انسان را به خدا نزدیک نمى گرداند، اگر به واجب زیان رساند.